چرا برخی چیزها را بی آن که بدانیم چرا، دوست می داریم و هر جا اثری از آن می بینیم، بی آن که گاهی حتی حواسمان باشد باز دلمان را می برد؟ چرا این ها را گفتم؟ چون طرح «کاشی گل و مرغ»، همه جا چشمم را می گیرد و خیره می کند. این که کدام طرحش منظورم است، بماند!.
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام.
محمد علی بهمنی
+کلمه، کلمه. حرف هایی از نوع نوشته. نوشتن. نوشتن. نوشتن. نوشتن برای من خطرناک است. خیلی نوشتن را دوست دارم اما مثل خیلی از چیزهای دیگری که دوست دارم، برایم مضر است.
+انسان باید مدام در حال مراقبت از ذهنش و افکارش، یا همان مراقبه باشد. غفلت یعنی بازگشت از تمام راهی که با کلی زحمت و دقت و مراقبت، به سختی طی کرده ای. غفلت یعنی فلاش بک. هرچند مراقبه، به شدت انرژی می گیرد. راستی، تا به حال به این فکر کرده اید که چرا بعضی ها از اولین کسی که خوششان می آید، طرف هم از آن ها خوشش می آید و ازدواج هم میکنند، ولی عده ای دیگر دچار چالش بزرگی به نام نرسیدن و نشدن و مانند این ها می شوند و خوب واقعا زندگی و روحیه ی گروه اول با گروه دوم زمین تا آسمان متفاوت خواهد شد. اگر زندگی را تحلیل کنیم، واقعا پیچیده است و مبهم و نامفهوم.
+من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد.
باباطاهر
+تو اگر بخواهی، همه چیز سهل است.
+تمام بخش های این پست، کاملا به هم مرتبطند، تنها بیربط «می نمایند»؛ دقیقا مثل زندگی.
سالی که محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند:
من آدمیبه چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همیخواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری؟ گفتم:
بلیت بنحوی یصول مغاضبا
علی کزید فی مقابله العمرو
علی جر ذیل لیس یرفع راسه
و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
ی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم.گفتم:
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید!!
بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟ گفتم نتوانم به حکم این حکایت:
بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم.
سیب گویی وداع بستان کرد
روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد.
سعدی
گلستان
باب پنجم در عشق و جوانی
امشب خواستم بالأخره اراده کنم و زود بخوابم، اما هر چه صبر کردم خوابم نبرد. گفتم مطالعه ای کنم بلکه خوابم ببرد. کلیات سعدی را انتخاب کردم و رفتم سراغ گلستانش. بهطور تصادفی صفحه ای گشودم و شروع به خواندم کردم و بعد که چک کردم دیدم در باب عشق و جوانی است! خلاصه چند حکایت را خواندم و جلو رفتم در حالی که لبخند به لب داشتم از شیرین گفتاری سعدی جان، تا این که یک دفعه حین خواندن یک حکایت که از ابتدایش بامزه بود، رسیدم به این بیت:
گر تو را در بهشت باشد جای/دیگران دوزخ اختیار کنند!!!!!
وای خدا که وقتی این بیت را خواندم یک دفعه ترکیدم و کاملا خارج از کنترل با صدای بلند زدم زیر خنده. یعنی عااااالی بود عاااالی!!! وای خدا. هنوز هم خنده ام می گیرد! از دست این زبان سعدی! جالبش این جاست که از آن به بعد، چند حکایت بعدی اش هم خیلی بامزه بودند و وادارم کردند با همین روال که گفتم، بلند بخندم! سعدیِ رند!! نابغه ترین! شیرین ترین! عشق!.
خواب آن نرگس فتان تو [بی علت] نیست.١
تاب آن زلف پریشان تو بی علت نیست.
از لبت شیر روان بود که من میگفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی علت نیست.
جان درازی تو بادا که یقین میدانم
در کمان ناوک مژگان تو بی علت نیست.
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل این ناله و افغان تو بی علت نیست.
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی علت نیست.
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد.
حافظ این دیده ی گریان تو بی علت نیست.
١. در تمام این شعر حافظ، بنده ردیف شعر را که «بی چیزی نیست» است، به «بی علت نیست» تغییر داده ام.
+شعر بسیار زیبا بود.
همین حالا، پس از خواندن آیاتی از قرآن که مربوط به اهل بهشت و همسرانشان بود، شخصا تصوری در ذهنم شکل گرفت که خیلی برایم زیبا و لذت بخش بود و به همین خاطر تصمیم گرفتم ثبتش کنم. تصورم این است که اگر انسانی بهشتی شود و همسرش نیز بهشتی شود، احتمالا این دو در بهشت نیز همسران یک دیگر خواهند شد و مصداق غلام و حوری بهشتی، خودشان می شوند برای یک دیگر. این همه که همه ی به اصطلاح عاشقان یا واقعا عاشقان سخن از عشق ابدی و با هم بودن ابدی یا با هم بودن پس از مرگ می گویند، می تواند واقعا حقیقت داشته باشد برای زوجی که هر دو بهشتی باشند! فکر کنید! حتی فکرش هم دل نشین و روح انگیز که دو نفر که عاشق یک دیگر هستند، واقعا تا ابد(ابد به معنای دقیق کلمه) با یک دیگر باشند و برای هم! و احتمالا در بهشت که همه چیز زیبا و بی نقص و در حد کمال است، زوائد احتمالی عشق آن ها نیز از بین خواهد رفت و عشقی خالص بینشان خواهد بود که می تواند هر لحظه به عنایت و لطف معبود فزونی گیرد و رو به کمال برود! وه که چه عشقی خواهد شد! فکر کنید! بتوانید با کسی که در این جهان برای هم می مردید، در جهانی ابدی در اوج زیبایی و آرامش و نعمت و برکت زندگی کنید و دیگر حتی نزاعی بینتان نباشد و همه چیز زیبا و بی نقص و آرام باشد. چه حس لطیف و به وجدآورنده ای!. از این ها می شود به این نتیجه رسید که عشق حقیقی فقط عشقی است که در جهان دیگر هم به حیاتش ادامه خواهد داد، یعنی عشقی بهشتی میان دو آدم بهشتی که در این جهان هم واقعا هم خودشان بهشتی بوده اند، و هم عشقشان و هم زندگی شان بهشتی بوده. و این یعنی هر عشقی جز این نوع از عشق، کذب و پوچ و فانی است چون در جهان پس از مرگ، دیگر هیچ اثری از آن وجود نخواهد داشت.
+البته همه ی این هایی که گفتم، هیچ تحقیقی بابتشان نکرده ام و فقط یک تصور کاملا شخصی است که به نظرم خیلی محتمل می نماید و اوج نور و زیبایی و عشق است.
وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلَامٌ عَلَيْكُمْ لَا نَبْتَغِي الْجَاهِلِينَ ﴿۵۵﴾
.و هر گاه سخن لغو و بيهوده بشنوند، از آن روي ميگردانند و ميگويند: اعمال ما از آنِ ماست، و اعمال شما از آنِ خودتان، سلام بر شما (سلام وداع)؛ ما خواهان جاهلان نيستيم!
قرآن حکیم
سوره ی مبارک قصص
دارم مقاله ای را می خوانم درباره ی زبان عربی(از دایره المعارف قرآن) که به نکته ی بسیار حیرت انگیزی در آن رسیدم؛ نکته این است که زبان عربی پیش از کتابت قرآن، صرفا زبانی شفاهی بوده و اثر مکتوب عربی پیش از قرآن نداریم به جز صرفا ۵ کتیبه ی مختصر! و زبان عربی منظوم نیز مکتوب نبوده بلکه لغویان در اواسط قرن دوم هجری شروع می کنند به مکتوب کردن نظم شفاهی مردم عرب و به همین دلیل عده ای حتی حاضر نیستند اعتبار این اشعار را به دلیل فاصله ی زمانی، قبول کنند!
من اصلا فکرش را هم نمی کردم که قرآن، اولین اثر رسما مکتوب در زبان عربی باشد! چه قدر جالب!. بروم ببینم دیگر چه خبر است!!.
اگر به دیگران بی احترامی کنیم و دیگران در جواب احترام بگذارند، ما قابل احترام نیستیم بلکه یا طرف مقابلمان مجبور به احترام گذاشتن است یا اساسا انسان محترمی است. بنابراین با دیدن احترام در پاسخ به بی احترامی کردن هایمان، دچار توهم خود بزرگی بینی نشویم و تشویق و ترغیب نشویم که به بی احترامی کردن هایمان ادامه بدهیم. محترم باشیم.
مدت زیادی است که مدام از برابری زن و مرد سخن گفته می شود و بشر با عقل ناقص خودش مفهوم برابری را تعریف و مشخص می کند. می گویند زن چه چیز از مرد کم دارد؟ هر کاری که مرد می کند را زن هم می تواند انجام دهد و باید کاملا هم آزاد گذاشته شود و هیچ منعی برای هیچ کاری نداشته باشد. مسئله این است که جنسیت متفاوت، ساختار کاملا متفاوتی را برای زن و مرد رقم زده است، چه از نظر روحی و احساسی و چه از نظر جسمی. تفاوت هایی که در ذات و اصل جنسیت وجود دارند و قابل قابل اجتناب نیستند. جنسیت زن ذاتا دارای لطافت است و در نتیجه زن را مناسب کارهای لطیف و ظریف ساخته، و جنسیت مرد ذاتا دارای استحکام و قوت است و مناسب است برای کارهای سخت تر؛ این کارها هم از نظر روحی محسوب می شوند هم از نظر جسمی. یعنی مثلا کارهای دشواری هستند که زن اگر واردشان بشود از نظر جسمی(مثل کار در ساخت ساختمان) یا از نظر روحی(مثل وکیل جنایی) یا از هر دو جهت فرسوده و ویران می شود. باید دقت کرد که هر گاه جسم انسان مورد تخریب واقع شود اغلب به تبعش روح هم آسیب می بیند و بالعکس. بنابراین کار سخت جسمانی می تواند به روح زن آسیب بزند و کار سخت روحی می تواند جسم او را تخریب کند و لذا این دو کاملا بهم مرتبط و متصلند. این که کار دشوار به زن لطمه می زند به معنای ضعف زن یا هیچ چیز دیگری نیست بلکه همان طور که ابتدا عرض کردم جنسیت زن و فطرت او به گونه ای است که برای امور خاصی مناسب است یعنی امور لطیف و بدون زمختی. از طرفی، حتی اگر فطرت را نادیده بگیریم، خود به خود جنسیت به گونه ای است که مثلا ما وقتی زنی را در راه آهن با سر و صورت سیاه ببینیم یا در حال کارهای ساختمانی یا در حالی که به عنوان یک وکیل باید بجنگید و بدرد و دریده شود از نظر کلامی و روانی، خود به خود با دیدن چنین صحنه هایی حس ناخوش آیندی در انسان ایجاد می شود و حس می کند یک جای کار ایراد دارد و چیزی سر جایش نیست.
خود به خود زن بودن، بودن در شرایط خاصی را می طلبد. این فقط در مورد زن صدق نمی کند. مثلا ما اگر ببینیم دارند با پارچه ی حریر کف خانه را تمیز می کنند چه حسی پیداخواهیم کرد؟! اگر ببینیم یک اثر باستانی، کثیف شده و گوشه ای زیر دست و پا افتاده چه حسی پیدا خواهیم کرد؟! اگر ببینیم یک قالی ابریشمی زیر پای افرادی افتاده که با پای سیاه می روند رویش چه حسی پیدا خواهیم کرد؟! و. این مثال ها را زدم به این عنوان که در این جهان هر چیزی دارای خصوصیاتی است و کاربرد خاص خودش را دارد؛ یک پارچه ی حریر باید مثلا در لباس مجلسی استفاده شود، یک اثر باستانی باید در موزه باشد و یک قالیچه ی ابریشمی، روی دیوار. در مورد زن هم، اگر زن مدام سعی کند به نام برابری، در هر چیزی وارد شود بدون در نظر گرفتن خصوصیات مربوط به جنسیت و فطرتش، همان قدر ناجور و زننده خواهد بود که در مثال های اخیر ذکر کردم. همان قدر که پرداختن مرد به کارهای ظریف و لطیف می تواند ناجور به نظر برسد(!)، پرداختن زن به کارهای زمخت هم همان قدر زننده است. خوب است همیشه بیندیشیم و با تفکر پیش برویم در زندگی نه با احساس و لجبازی و سرکشی. آن چه نامش را برابری می خوانند چیز اساسا نامعقولی است چون در تمام آفرینش جنس نر و ماده با هم فرق دارند و هر کدام خصوصیات خاص خودشان را دارند و انسان تعجب خواهد کرد اگر زمانی ببیند عملکرد جنس نر و ماده در موجودات دیگر جا به جا شود. آن وقت چگونه است که در مورد خودش حتی مصر است به این جابه جایی؟ جالب است که در مورد حیوانات، خیلی اهمیت داده می شود به این که نباید انسان کارهایی بکند که فطرت حیوانات را تغییر بدهد؛ مثلا نباید آن قدر به گربه ها غذا بدهد که اولا آن ها را تنبل کند نسبت به دنبال غذا رفتن که یکی از تبعاتش خورده نشدن موش ها توسط گربه ها و افزایش خطرناک تعداد موش ها خواهد بود، و ثانیا گربه ها به تدریج دیگر از انسان ها نخواهند ترسید و این برایشان قطعا زیان بار خواهد بود و در هر دو مورد، انسان با دخالت بیجایش باعث ایجاد تغییر تدریجی در رفتار فطری گربه ها خواهد شد و این تغییر هم برای انسان خطرناک می شود هم برای گربه ها. بنا براین، وقتی این قدر اهمیت داده می شود که ما نباید دست در آفرینش ببریم، چرا در مورد خود انسان ها این نکته ی بسیار مهم را مورد دقت قرار نمی دهیم و حتی مدام سعی داریم در تغییر فطرت انسان؟ اگر این تغییر اتفاق بیفتد، این خود انسان ها هستند که زیان خواهند دید چون جنگیدن با نظم و نظام آفرینش، در نهایت علیه خود تمام خواهد شد. زن باید زن باشد با همه ی آن چه که در طبیعتش نهاده شده و ذاتا خودش آن ها را می داند و حس می کند، و مردها هم باید مطابق فطرتشان رفتار کنند. زن و مرد با یک دیگر برابرند اما یکسان نیستند. برابرند چون هر دو انسانند و به یک اندازه حق حیات دارند و یکسان نیستند چون جنسیت متفاوت دارند.
به شخصه هیچ تمایلی به دیدن جهانی که در آن تبدیل شدن زن به مرد و مرد به زن به نام برابری اتفاق بیفتد، ندارم. در واقع هیچ تمایلی به دیدن این نوع از جهان برابر، ندارم!
سالک راه خدا در عین اشتغال به امور طبیعی «تجارت ، زراعت ، نکاح و » یک رشته ارتباطات و اتصالی با خدای خود دارد ، دریائی از شوق در دل او موج میزند ، آتشی از عشق و محبت درون او را می سوزاند ، غم و اندوه و هجران دل او را آب می کند.
از این انقلاب درونی او جز خدا کسی خبر ندارد.
مرحوم علامه طباطبایی
رسالۀ نفیس لبّ اللباب ، ص ۹۸
sserfan@
فکر می کنم به این که مردم چه قدر راحت حدیث نقل می کنند آن وقت علمای دینی باید هزار پیچ و خم را بگذرانند تا بگویند یک حدیث معتبر است یا نه. یعنی هزار اصطلاح و تعریف و علم باید بلد باشند که آدم را دیوانه می کند. ون هم همین طور. مراجع تقلید را که کلا ولش کن! رسما هزاااااار علم باید بلد باشند که تا کسی با این علوم آشنا نباشد نمی تواند بفهمد این حرف من یعنی چه و چه حجمی از دانش را شامل می شود. بعد مردم دانش ون را چه قدر ساده می انگارند. کلا از عوام بودن متنفرم چون اغلب به معنای اهل تفکر و فهم نبودن است.
جالب است که امروز در حین جست و جویی، متوجه شدم واژه ی مغول به انگلیسی می شود همان «مُنگُل» فارسی! معادل واژه ی «مغول» در انگلیسی "mongol" است!! حال وقتی در لغت نامه ی فارسی واژه ی منگل را جست و جو کنیم در معنایش توضیح داده شده که این واژه انگلیسی است و به معنای نوعی بیماریست که چشم تمام مبتلایان به آن، بادامی و مانند چشم مغول ها است! یعنی در لغت نامه ی فارسی، هم گفته شده که این واژه انگلیسی است و هم توضیحی در معنای واژه ی منگل داده شده که نشان می دهد چرا به منگل ها، منگل گفته می شود؛ به دلیل شباهت چشم مبتلایان به این بیماری به چشم مغول ها!
اگر بیش تر در دیکشنری پیرامون واژه ی mongol سرچ کنیم به واژه هایی هم چو mongolian, mongolia, و mongols خواهیم رسید که همگی به مغول ها مربوط می شود!
کشف امروزم برایم کشف بسیار عجیب و جالب و خنده داری بود و کلی خندیدم! و فکر می کنم چه قدر سخت خواهد بود که بخواهی زمانی به انگلیسی درباره ی مغول ها صحبت کنی و مدام بگویی منگل منگل و خنده ات را کنترل کنی! تنها نکته ی کمکی شاید این میتواند باشد که در انگلیسی تلفظ این واژه مُنگُل نیست، مانگُل است!
+دقیقا همین الآن رفتم در یک دیکشنری انگلیسی به انگلیسی واژه ی mongol را سرچ کردم و ببینید چه چیزی یافتم!!! :
Mongol: (taboo) a very offensive word for someone with DOWN’S SYNDROME. Do not use this word.
یعنی: این لغت، ممنوعه و یک واژه ی بسیار اهانت آمیز برای شخص مبتلا به سندورم دان است. از این واژه استفاده نکنید!!
واو! چه قدر جالب! فکر کنید! در فرهنگ لغتشان چه طور سخت گیرانه و جدی عمل کرده اند و رسما امر کرده اند به این که حق ندارید از این واژه استفاده کنید! همین قدر جدی و صریح و قاطع! فرهنگ سازی واقعا دیگر چه طور باید انجام شود؟ خیلی برایم جالب بود این مدل. خیلی لذت بردم، خیلی.
از این نکته ی عالی که بگذریم، پس این واژه در انگلیسی هم توهین آمیز است منتها اولا آن ها این واژه را توهین آمیز می دانند برای نام بردن از بیمارانی خاص، و ثانیا ظاهرا این واژه ی توهین آمیز از زبان انگلیسی وارد زبان فارسی شده!
اما خوب در یک دیکشنری دیگر، علاوه بر توضیح این که منگل یعنی مغول، گفته شده که این واژا به مبتلایان سندروم دان هم گفته می شود و اشاره ای به توهین آمیز بودن آن نشده.
در فارسی هم که در ابتدای پست گفتم چه تعریفی شده و اشاره ای به اهانت آمیز بودن این واژه نشده است کلا.
جالب و قابل تأمل است که یک واژه ی مستعمل به ظاهر ساده و صرفا در حد لغتی متداول برای خطاب کردن دیگران(!)، می تواند چه قدر توضیح و ماجرا و پیچیدگی پشتش باشد! دنیا و همه چیز پر است از این به ظاهر ساده های پیچیده.
درباره این سایت